توی خونه نشستم. زل زدم به صفحه ی مانیتور. باز رفتم سراغ صفحه های شخصیت شناسی.(وقتی چراغای بیرون خاموش میشه سعی میکنم از خودم شروع کنم) الآن حدود یک ساله که فارغ ااتحصیل شدم. از بس داستان این یک سال را مرور کردم، حالم داره بهم میخوره. الآن که دارم این متن را مینویسم دلم میخواد تمام احساسات فروخرده ام را هم بنویسم ولی به بی فایده بودن نوشتنش واقفم. (هرچند که این نوشته از احساسات پیچ در پیچ نشات گرفته)
کاش سناریو طور دیگه ای رقم میخورد که من انیجا با این حس سرخوردگی در حال نوشتن این متن نبودم. بارها این سناریو را مرور کردم. از اول خلقتم تا به این لحظه. این که خدا مرا آفرید و با چه کسانی زندگی کردم و چه رفتارهایی را دیدم و چه واکنش هایی کردم تا به اینجا رسیدم.
دایم این دیالوگ فیلم "گذشته" اصغر فرهادی میاد توی ذهنم. اونجایی که ماریا به احمد میگه دیگه براش مهم نیست گذشته چه اتفاقاتی افتاده، الآن به این بچه ای که توی شکمشه و به آینده فکر میکنه.
اما آینده برای من یه قفل بزرگه. قفلی که از خاطرات گذشته شکل گرفته. شاید من مثل ماریا نتونم به راحتی آن حرف را بزنم. چون من راهکاری مطمئن برای آینده نمیبینم. و به شدت تنهام. تنهایی که تنها راه حل برون رفتش را همین نوشتن برای هیچکس میبیند.
ماریا کمال طلب نبود. وقتی به راه حلش نگاه میکنم - یعنی زندگی با سمیر - راه حلش آنقدرها هم جالب به نظر نمیرسه. زندگی با یک راه حل مساله ساز تر. امان این کوری و آسایش آن، ارزشش را دارد؟ اما بهتر از یک هوش احمقانه و یک دید محدود ناپیداست که همیشه مثل دیواری جلویت را سد کند.
ماریا کمال طلب نبود. وقتی به راه حلش نگاه میکنم - یعنی زندگی با سمیر - راه حلش آنقدرها هم جالب به نظر نمیرسه. زندگی با یک راه حل مساله ساز تر. امان این کوری و آسایش آن، ارزشش را دارد؟ اما بهتر از یک هوش احمقانه و یک دید محدود ناپیداست که همیشه مثل دیواری جلویت را سد کند.
اما باز امیده که جرقه میزنه. برگشتی غیر از این هم نیست. درغیر این صورت همین نفس کشیدن هم به سختی انجام میشد. امید به این که مسئله ها یه روزی، به روش خودش حل میشه. و این امیده که میگذاره دفتر مشکلات را برای چند لحظه هم که شده ببندیم و بریم یک لیوان آب بخوریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر